یکشنبه 04 آذر 1403
EN

اخبار حج وزیارت

شهادت امام علی النقی الهادی (ع) بر رهروان و شیعیان تسیلیت باد

143
0

دوران امامت امام هادی علیه السلام بیش از ۳۳ سال به طول انجامید که حدود سیزده سال آن را در مدینه سپرى کرد. در این مدت، گروه هاى بسیارى از شهرهاى شیعه نشین ایران، عراق و مصر براى بهره گیرى از محضر امام به سوى مدینه آمدند.[۱] امام در این شهر چنان موقعیت و محبوبیتى بین مردم یافت که دولتمردان عباسى، به شدت از این وضع احساس خطر مى کردند. براى نمونه، بُرَیحه عباسى[۲] در نامه اى به متوکل نوشت: «اگر تسلط بر حرمین شریفین را مى خواهى، "على بن محمد" را از این شهر بیرون کن؛ زیرا او مردم را به سوى خود فراخوانده و عده بسیارى نیز دعوتش را پذیرفته اند...».[

عباسیان که هراس بسیارى از رهبرى شیعه و خطر حرکت شیعیان برضد خود داشتند، به این نتیجه رسیدند که با دور کردن امام به عنوان قطب و محور تشیع از مدینه که کانون تجمع شیعیان شده بود، به این هدف دست یابند. بدین ترتیب، تبعید و مراقبت نظامى را که تجربه پیشین و موفق عباسیان به شمار مى رفت، دوباره در دستور کار قرار دادند.

امام از مضمون نامه مذکور آگاهى یافته و در نامه اى به متوکل، وى را از دشمنى ها و کینه توزى و دروغ پردازى نویسنده آگاه ساخته بود. متوکل سیاستى مزوّرانه و دو پهلو در پیش گرفت. او نخست نویسنده نامه را که از امام سعایت کرده بود، از کار برکنار کرد تا خود را دوستدار امام جلوه دهد. سپس به کاتب دربار دستور داد تا نامه اى به امام بنویسد که در ظاهر، علاقه متوکل را نسبت به امام بیان مى کرد، ولى در واقع، دستور جلب امام از مدینه به سامرا بود. همچنان که یزداد، پزشک مسیحى دربار با آگاهى از احضار امام، انگیزه متوکل را دریافته و گفته بود: «بنابر آن چه شنیده ام، هدف خلیفه از احضار محمد بن على علیه السلام به سامرا این بوده که مبادا مردم به ویژه چهره هاى سرشناس به وى گرایش پیدا کنند و در نتیجه، حکومت از دست آنها خارج شود...».]

متوکل براى کاهش پى آمدهاى منفى احضار امام، نامه اى محترمانه به ایشان نوشت.[۵] اما به راستى، نوشتن نامه اى با کلماتى محترمانه از کسى چون متوکل که از هیچ ستمى بر خاندان پیامبر و هر کسى که کوچکترین ارتباطى با آنان دارد، خوددارى نمى کند، جاى بسى شگفتى است و نشان دهنده هراس شگرفى است که این دشمنان خونخوار شیعه از امام داشته اند.

او هم در مقابل امام از خود فروتنى نشان مى دهد و هم خود را «امیرالمؤمنین» مى خواند و عنوان حاکمیت بر مؤمنین را براى خود محفوظ مى دارد. وى به امام مى فهماند که او همچنان حاکمیت خاندان پیامبر را نپذیرفته و امام نیز مجبور به اطاعت از وى است.

او مدام از تمجید مقام شامخ امام سخن به میان مى آورد، اما «یحیى بن هرثمه» را براى رکابدارى امام مى فرستد، ولى تاریخ از همراهى فرماندهى نظامى به اتفاق سیصد سرباز مسلح خبر مى دهد.این رفتار به جلب خشونت آمیز و محتاط نظامى بیش تر شبیه است تا استقبالى رأفت انگیز.

واکنش مردم به تبعید امام:

وقتى یحیى بن هرثمه براى ابلاغ نامه متوکل و اجراى مقدمات تبعید نزد امام ایشان آمد، مردم جلوى خانه امام تجمع کردند و فریاد اعتراض و شیون و زارى از نهاد آنان برخاست؛ به گونه اى که یحیى بن هرثمه مى گوید: «من تا آن روز چنین شیون و زارى اى ندیده بودم و هر چه سعى کردم آنها را آرام کنم، نتوانستم. سوگند خوردم که درباره او (امام هادى علیه السلام) قصد و دستور سوئى ندارم، ولى فایده اى نداشت. سپس خانه او را تفتیش کردم، ولى در آنجا چیزى جز قرآن، کتاب و چیزهایى مانند آن نیافتم...».[۷]

رخدادهاى بین راه:

امام، در سال ۲۴۳ ه.ق، از مدینه به سامرا تبعید شد.[۸] همان گونه که پیش بینى مى شد، یحیى بن هرثمه در ابتداى این سفر از خود قاطعیت و سخت گیرى بسیارى نشان داد. البته، در بین راه کرامت هایى از امام و حوادثى رخ داد که سبب علاقه مندى و تغییر رویه او شد. خود او مى گوید: «در بین راه دچار تشنگى شدیدى شدیم؛ به گونه اى که در معرض هلاکت قرار گرفتیم. پس از مدتى به دشت سرسبزى رسیدیم که درخت ها و نهرهاى بسیارى در آن بود. بدون آن که کسى را در اطراف آن ببینیم، خود و مرکب هایمان را سیراب و تا عصر استراحت کردیم. بعد هر قدر مى توانستیم، آب برداشتیم و به راه افتادیم. پس از این که مقدارى از آن جا دور شدیم، متوجه شدیم که یکى از همراهان، کوزه نقره اى خود را جا گذاشته است. فورى بازگشتیم، ولى وقتى به آن جا رسیدیم، چیزى جز بیابان خشک و بى آب و علف ندیدیم. کوزه را یافته و به سوى کاروان برگشتیم، ولى با کسى هم از آن چه دیده بودیم، چیزى نگفتیم. هنگامى که خدمت امام رسیدیم، بى آن که چیزى بگوید، با تبسمى فقط از کوزه پرسید و من گفتم که آن را یافته ام».[۹] او کرامت دیگرى از امام مى بیند و شگفتى اش دو چندان مى شود. وى از آن لحظه تشیع را برگزید و در خدمت امام بود تا از دنیا رفت.[۱۰]

گفتنى است که رفتار مهربانانه امام، سبب علاقه مندى یکى دیگر از فرماندهان بزرگ متوکل نیز به امام گردید. وقتى امام به بغداد رسید و با استقبال گرم مردم بغداد رو به رو شد، او همچنان تحت تأثیر ابراز احساسات و عواطف مردم بغداد نسبت به امام قرار گرفته بود.[امام در برخورد با هواداران خلافت عباسى، چنان حساب شده عمل مى کرد که در دیدارى، طرف مقابل تغییر رویه مى داد و به علاقه مندان ساحت پاک اهل بیت علیهم السلام مبدل مى گردید.

تبعیدگاه نظامى:

هنگامى که امام را به سامرا تبعید کردند، بنا به دستور متوکل و براى تحقیر امام، ایشان را در محلى که «خان صعالیک» نام داشت، و محل تجمع گدایان و بینوایان بود، جاى دادند. «صالح بن سعید»، با دیدن اقامتگاه حضرت، به ایشان عرض کرد: «اى فرزند رسول خدا! این ستم کاران در همه امور سعى در خاموش ساختن نور شما دارند که شما را در چنین محلى که مکان نشستن گدایان و مستمندان است، جاى داده اند». امام در پاسخ او فرمود: «اى پسر سعید! آیا درک و معرفت تو در این جایگاه است و گمان مى کنى که این امر سبب پایین آمدن شأن من مى شود؟» سپس براى تسکین او که از دوستداران خاندان وحى بود و نیز براى نشان دادن مقام خود، با دست مبارک پرده را از جلوى چشمان او کنار زد و به او فرمود: «نگاه کن». صالح بن سعید مى گوید: «باغ هایى زیبا و آراسته، نهرهایى جارى و درختانى سرسبز دیدم که عطرى دل نواز از آنها به مشام مى رسید و حور و غلمان بهشتى در آن دیده مى شد که بسیار سبب شگفتى من شد». آن گاه امام به او فرمود: «اى پسر سعید! ما هر جا باشیم، اینها از آن ماست. حال مى بینى که ما در خان صعالیک نیستیم.»]۱۲[

امام را پس از یک روز اقامت در خان صعالیک، به خانه اى که در یک اردوگاه نظامى قرار داشت، بردند. متوکل دستور داده بود تا در اتاق حضرت، قبرى بکنند تا بدین وسیله امام را از کنترل شدید خود آگاه و پیش از هر اقدامى، ابتکار عمل را از امام سلب کند.

«صقر بن ابى دلف» مى گوید: «هنگامى که خدمت امام رسیدم و وارد حجره ایشان شدم، او را یافتم، در حالى که بر حصیرى نشسته بود و پیش پایش قبرى کنده بودند. به او سلام کردم. ایشان پاسخ سلام گفت و فرمود: بیا بنشین. سپس از من پرسید: براى چه آمده اى؟ گفتم: سرورم! آمده ام تا از شما حالى بپرسم. وقتى نگاهم به قبر افتاد، گریستم. امام به من فرمود: اى صقر! لازم نیست براى من ناراحت باشى. فعلاً به من آسیبى نمى رسد. من خوشحال شدم و گفتم: خدا را شکر!»]۱۳[

توطئه‌های نافرجام متوکل

امام هادى علیه السلام در دوران خلافت متوکل، روزگار بسیار سختى را پشت سر گذاشت. هراسى که متوکل از امام در دل داشت، سبب شده بود تا دستور دهد، سربازانش گاه و بى گاه بدون اجازه از دیوار وارد خانه امام شوند و آن جا را بازرسى کنند. آن ها گاه پا را از این نیز فراتر مى گذاشتند و به هتاکى به ساحت مقدس امام مى پرداختند. در تاریخ آمده است که برخى اوقات متوکل در حالت مستى، امام را شبانه احضار مى کرد و به بزم شراب خود فرامى خواند.]

هربار که متوکل تلاش مذبوحانه جدیدى را براى ترور شخصیتى امام طراحى مى کرد، با شکست سختى روبه رو مى شد. شکست ها و تلاش هاى پى در پى و بى ثمر متوکل به حدى او را در رسیدن به اغراض پلیدش ناکام گذاشته بود که روزى در جمع درباریان خود فریاد زد: «واى بر شما! کار ابن الرضا روزگار مرا سیاه کرده و مرا سخت درمانده و سرگردان ساخته. هر چه تلاش کردم او جرعه اى شراب بنوشد و در مجلس بزمى با من همنشین گردد، نشد...».

همچنین در اقدامى دیگر، متوکل به چهار تن از دژخیمان خود دستور مى دهد که امام را با شمشیرهاى برهنه به قتل برسانند. او به قدرى خشمگین بود که سوگند یاد کرد پس از قتل امام پیکر او را بسوزاند. جلادان او که با شمشیرهاى آخته انتظار امام را مى کشیدند، تا بدنش را طعمه شمشیر خود سازند. با دیدن وقار و شکوه امام آن چنان تحت تأثیر قرار گرفتند که تصمیم خود را فراموش و حتى امام را با احترام بدرقه کردند. هنگامى که بازگشتند متوکل از آنان پرسید: «چرا آن چه را که امر کرده بودم، انجام ندادید؟». پاسخ دادند: «آن هیبت و شکوهى که در او دیدیم، فراوان تر از هراس صد شمشیر برهنه بود که قدرتى در برابر آن نداشتیم؛ به گونه اى دل هاى ما را آکند که نتوانستیم آن چه را امر کرده بودى، به انجام رسانیم.»[۱۶] به این ترتیب، بار دیگر توطئه قتل امام نافرجام ماند.

ناکامى و شکست متوکل وى را بر آن داشت تا نقشه قتل امام را بکشد. از این رو، دستور قتل او را به «سعید حاجب» داد. «ابن اورمه» مى گوید: «نزد سعید حاجب رفتم و این در زمانى بود که متوکل، اباالحسن علیه السلام را به او سپرده بود تا وى را به قتل برساند. سعید رو به من کرد و با تمسخر گفت: دوست دارى خداى خود را ببینى؟ گفتم: سبحان الله! خدا با چشم دیده نمى شود. گفت: منظورم همان کسى است که شما او را امام مى خوانید. گفتم: مایلم. گفت: من دستور قتل او را دارم و فردا این کار را انجام خواهم داد. اینک پیک نزد اوست. وقتى بیرون آمد، داخل شو. هنگامى که پیک بیرون آمد، وارد اتاقى شدم که امام در آن زندانى بود. داخل شدم و دیدم که قبرى جلوى پاى امام کنده اند. سلام کردم و بسیار گریستم. امام پرسید: براى چه گریه مى کنى؟ گفتم: براى آن چه مى بینم. فرمود: براى این گریه نکن؛ زیرا آن ها به خواسته شان نمى رسند. دو روز بیشتر طول نخواهد کشید که خدا خون او و هوادارش را که دیدى، خواهد ریخت. به خدا سوگند، دو روز بیشتر نگذشته بود که متوکل به قتل رسید.»[۱۷]

قتل متوکل، پایانى کوتاه بر توطئه‌ها:

متوکل در کمتر از دو دهه خلافت خود، چیزى جز بدرفتارى با شیعیان و قتل و خونریزى آنان بر جاى نگذاشت و سرانجام بغض و کینه اى که به خاندان پیامبر صلى الله علیه و آله و پیروان آنان داشت، گریبان خود او را گرفت.

در شبى که او به قتل رسید، «عباده مخنث»، دلقک دربار، مثل همیشه در بزم شراب او مشغول مسخره کردن امامان شیعه بود. او سرش را که مو نداشت، برهنه کرده و متکایى هم روى شکم خود بسته بود و امام على علیه السلام را مسخره مى کرد و مى گفت: «این مرد طاس و شکم برآمده مى خواهد خلیفه مسلمانان شود». متوکل شراب مى نوشید و قهقهه سر مى داد.

«منتصر»، فرزند او که به امامان شیعه علاقه مند بود، از این حرکت عباده خشمگین شد و او را پنهانى تهدید کرد. عباده از ادامه کار منصرف شد، متوکل متوجه او گردید و از او علت را جویا شد. عباده دلیل ادامه ندادن کار خویش را بازگفت. در این هنگام، منتصر برخاست و گفت: «اى امیرالمؤمنین! آن کسى که این سگ، تقلید او را مى کند و این مردم مى خندند، پسر عموى تو و بزرگ خاندان توست و مایه افتخار تو. اگر تو مى خواهى گوشت او را بخورى (غیبت و بدگویى او کنى)، بخور، ولى اجازه نده که این سگ و مانند او از آن بخورند.»

متوکل براى تمسخر فرزندش، به سبب علاقه مندى به امام على علیه السلام دستور داد تا آوازه خوانان درباره او و مادرش، شعر زننده اى بخوانند. این بى حیایى و بى شرمى متوکل سبب شد تا پسرش همان شب تصمیم به قتل متوکل بگیرد.[۱۸] از این رو، به همراهى ترکان، نقشه قتل او را کشید و وزیرش، «فتح بن خاقان»، او را به قتل رساند.[۱۹]

فرارسیدن شهادت امام

امام هادى علیه السلام پس از قتل متوکل، هفت سال در دوران خلفاى بعدى زندگى کرد. اگر چه فشارهاى دستگاه در مقایسه با دوران متوکل کاهش یافت، ولى سیاست هاى کلى دستگاه، به جز دوران مستنصر، در راستاى اسلام زدایى، تغییرى محسوس نداشت و امام همچنان در سامرا تحت مراقبت شدید نظامى، روزگار مى گذراند. سرانجام توطئه دشمنان امام هادى علیه السلام براى ایشان به ثمر رسید و وى به دستور «معتز» و سم «معتمد» که در آب یا انار ریخته شده بود،[۲۰] مسموم شد و در سوم رجب سال ۲۵۴ ه.ق، به شهادت رسید.[۲۱]

«ابودعامه» مى گوید: «امام در بستر بیمارى بود و من براى عیادت نزد ایشان رفتم. هنگام بازگشت فرمود: چون براى عیادت من آمدى، بر گردن من حقى پیدا کردى و رعایت حق تو بر من واجب است. او در بستر بیمارى آرمیده بود و شیعیان به دیدار امام مى آمدند. آن حضرت به صورت کتبى و شفاهى، امام پس از خود را به آنان معرفى کرد تا پس از شهادت او، شیعیان دچار سرگردانى نشوند.»[۲۲]

«احمد بن داود» مى گوید: «اموال بسیارى را که خمس و نذورات مردم قم بود، با خود به قصد تحویل دادن به اباالحسن مى بردم. هنگامى که رسیدم، مردى که بر شترى سوار بود، پیش من آمد و گفت: اى احمد بن داود و «اى محمد بن اسحاق»، من حامل نامه اى از سرورتان، ابالحسن هستم که به شما نگاشته است: من امشب به سوى بارگاه الهى رخت برمى بندم. پس احتیاط کنید تا دستور فرزندم، حسن عسکری علیه السلام به شما برسد. ما با شنیدن این خبر بسیار ناراحت شدیم و گریستیم، ولى این خبر را از دیگران که با ما بودند، مخفى داشتیم...».[۲۳]

مراسم تشییع و خاک‌سپارى:

بازتاب خبر شهادت پیشواى شیعیان، قلب ستم دیده مردم را جریحه دار کرد. شهر یکپارچه در سوگ آموزگارى بلند اختر و پدرى مهربان براى مستمندان و یتیمان نشست. در روز شهادت امام، جماعت بسیارى از بنى هاشم، بنى ابى طالب و بنى عباس در منزل امام جمع شده بودند و شیون و زارى سراسر خانه را آکنده بود.[۲۴] مردم به صورت هاى خود سیلى مى زدند و گونه هاى خود را مى خراشیدند.[۲۵]

بدن مطهر امام هادى علیه السلام را بر دوش گرفتند و از خانه ایشان بیرون بردند و از جلوى خانه «موسى بن بغا» گذشتند. وقتى معتمد عباسى آنان را دید، تصمیم گرفت براى عوام فریبى، بر بدن امام نماز بگزارد. از این رو، دستور داد بدن مطهر امام را بر زمین گذاشتند و بر جنازه حضرت نماز خواند، ولى امام حسن عسکرى علیه السلام پیش از تشییع بدن مطهر امام علیه السلام به اتفاق شیعیان بر آن نماز خوانده بود.

سپس امام را در یکى از خانه هایى که در آن زندانى بود، به خاک سپردند. ازدحام جمعیت به قدرى بود که حرکت کردن در بین آن همه جمعیت براى امام حسن عسکرى علیه السلام مشکل بود. در این هنگام، جوانى مرکبى براى امام آورد و مردم امام را تا خانه بدرقه کردند.[۲۶]

«ابوهاشم جعفرى» نیز که از نزدیکان امام هادى علیه السلام بود، قصیده اى در رثاى امام خود خواند.[۲۷]

نظر دهید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.